باغچه بیدی 28 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بیست و هشتم – چهار شنبه بازار

طبق قرارو مدارهایی که گذشته بودیم بعد از خوردن صبحانه حدود ساعت ده و ده دقیقه به منطقه فاتیح که بازارقدیمی استانبول بود رسیدیم ....... بعد از بالارفتن از پله هایی که به یک کوچه ختم میشد و اون کوچه هم یه راست می خورد به در فرعی مسجد فاتیح  به چهارشنبه بازار رسیدیم ....... اولین چیزی که نظر خانم ها رو جلب کرد. بساط بزرگ و رنگین فروشنده روسری و شال بود ......... شاید نزدیک پنجاه متر فضا بود که دورتا دورش با تخته و چهارپایه های چوبی میز بساط درست کرده بودن و بی تردید قریب به دو هزار مدل روسری و شال در رنگها و مدل ها و جنس های مختلف روش ریخته بودن . وسط این بساط هم بسته های بزرگ همون محصولات روی هم چیده شده بود  تا در صورت تموم شدن اجناس روی میز باز شده و به مشتری عرضه بشه ........ خانم ها از سر و کول هم بالا می رفتن تا خوشون رو به جلوی بساط برسونند . قبل از حرکت به سمت بازار مقدار مناسب  دلار رو به لیر تبدیل  و بین خانم ها تقسیم کرده بودم  .......

ملیحه یه لحظه پیش من اومد و پرسید : وقت برگشت به استانبول می آیم .......
گفتم : آره عزیزم ........  چطور ؟
گفت : روسری هاش خیلی ارزونه و کیفیتش هم عالیه ....... گفتم اگر موقع برگشت هم به اینجا می آییم فعلا چند تایی بخرم. برای مدتی که در تانزانیا هستیم و زمان برگشت تعداد بیشتری بخرم هم برای سوغاتی و هم برای مصرف خودم.
پاسخ دادم : مسیر برگشتمون هم استانبول هست ....
گفت: مرسی ، پس من برم ..... بلافاصله رفت و به مامان و نسیم  که منتظر جواب این  سوال بودن خبر داد ........ خانم ها مجددا غرق روسری ها شدن ....... یک ربعی اونجا معطل کردن و بعد شروع کردن به دیدن سایر غرفه ها که دسته کمی از غرفه  روسری نداشت ........ انواع و اقسام لباس های راحتی و مدل های مخصوص میهمانی یا شب ....... مانتو ،  پالتو ، کفش  و ....... انگار انبارهای استانبول را توی این بازار روز خالی کردن ........ من و سید و مهندس هم رفتیم سراغ غرفه هایی که لباس مردونه می فروختن ....... منم یه تعدادی تی شرت ، پیراهن ، کراوات ، گرمکن و لباس زیر خریدم ..... سید کمی ملاحضه می کرد ...... که تهدیدش کردم اگر دست از اینکار بر نداره کلاهمون تو هم میره ........ بالاخره اونم راه افتاد  .......
هرچی که فکرش رو بکنید. توی این بازار روز میتونستید پیدا بکنید ..... بوی خیلی خوبی از نزدیک به مشام  خورد
 ....
یه خرده که دقت کردم. دیدم چند تا بساطی مشغول فروش انواع محصولات لبنی و ترشی جات  غیره بودن ....... به طرف یکشون رفتم ....... ملاقه اش رو زد زیر زیتون های درشت و درخشان توی ظرف و چند تا دونه ریخت توی یه کاسه کوچیک یه بار مصرف به دستش رو بطرف دراز کرد ....... یکیش رو برداشتم ..... گفت نه کاسه رو بگیر .
اولین دونه رو که گذاشتنم  توی دهنم. اونقدر خوشمزه بود که هنوز اولی رو نخورده دستم ناخود آگاه رفت برای برداشتن دومی  .........
توی هتل همیشه سر میز صبحانه چهار پنج مدل زیتون وجود  داره ...... که همه شون  هم خوشمزه هستند. اما با خوردن این ...... هرچه زیتون بود رو فراموش کردم ........از فروشنده تشکر کردم و گفتم : یک  کیلو برام  بکشه ....... سید و خانوما رو صدا کردم و گفتم بیاین این ر امتحان کنین ........ امتحان کردن همانا و نصف کیسه خالی  شدن همان ........ به فروشنده گفتم : لطفا نیم کیلو دیگه بده ........ اونم توی یه کیسه نیم کیلو دیگه کشید و داد دستم..... پولش رو حساب کردیم و به راه خودمون ادامه دادیم .......  غرفه های میوه و انواع سبزیجات و بعد لوازم منزل رو بازدید کردیم و به چند تا کیف و ساک و چمدان فروش رسیدیم ..... باز سر خانم های گرم شد ............ مهندس که از دور ما رو همراهی میکرد. بسمت من اومد و گفت:آقای راشدی  ساعت  یک ونیم هست .... اگر صلاح میدونین  . بریم برای نهار ....... ساعت رو نگاه کردم ؛ دیدم درست می گه ، اونقدر سرگرم محصولات عرضه شده توی بازار بودیم که متوجه گذشت زمان  نشدیم ...... توی بازار پسر بچه هایی بودن که در ازای چند لیر بار مشتری ها رو تا دم ماشینشون می بردن. بعد از جمع  جور کردن خانم ها . مهندس چندتا از این پسرها رو صدا زد. تا خرید های انجام شده رو ببرن بزارن توی ون ...... راننده رو هم که با اون قدم میزد. همراه پسرها فرستاد ..........
ما رو بطرف خیابونی که موازی کوچه ورودیمون به بازر روز بود ، برد و نبش اون بر خیابان اصلی فاتیح داخل یه رستوران پنج طبقه با معماری بسیار زیبا شدیم . دم در ورودی تقریبا مثل همه رستورانهای دیگه میز معرفی غذاها قرار داشت ، که نشون دهنده انواع غذای موجود اونروز بود ، من همون چلو گوشت دیروزی رو دیدم و باز سفارش دادم. بقیه هم بسته به علاقه و با توجه به تجربه نهار دیروز غذای خودشون رو سفارش دادن ....... یک ساعتی نهار خوردنمون طول کشید و بمحض خروج خانمها مهلت پرسش ندادن و گفتن ، خب برگردیم بازارمن فکر می کردم شاید با بهانه خسته شدن رضا منصرف شون کنم ....... که دیدم رضا کوچولو هم در کمال شادابی و نشاط آماده دور جدید بازار گردی هست ..... اسباب بازی ها برای خودشون غرفه های متعدد و پر و پیمونی داشتند و آقا رضای ما هم به درستی این رو متوجه شده بود  .......
ساعت پنج بود که کم کم دستفروش ها شروع  به  جمع کردن بساطشون کردن ...... و خانمها هم نه راضی بلکه اجبارا به مسابقه ماراتن خرید خاتمه دادن ........ به شوخی گفتم : خوبه قرار زمان بازگشت از استانبول به تهران بر گردیم ..... همه خندیدن .
سوار ون که شدیم ....... همه فضای ماشین توسط اجناس خریداری شده اشغال شده بود ........ خانمها دسته جمعی و بزور کمی اونها رو جابجا کردن و محل نشستن ...... ای .... بفهمی ، نفهمی باز شد .........
وقتی رسیدیم هتل ، در یک لحظه دیدم . هیچکی به غیر از ملیحه نیست ..... پرسیدم : بقیه کوشن .......
گفت : رفتن تو اتاقشون ولو بشن ...... بیا ماهم بریم که از خستگی دارم ، میمرم ...... در حالیکه خنده ام گرفته بود .... به سمت اتاقمون رفتیم  ..........
ساعت ده شب ملیحه رو بیدار کردم و گفتم : بلندشو بریم برای خوردن شام ........ بزور بلند شد و آبی به سرو صورتش زد و بعد از آماده شدن رفتیم توی لابی ........ سید و نسیم هم با تماس من بعد از ده دقیقه توی لابی حاضر شدن.
مامان گفت: رضا خوابیده ......شما برید شامتون رو بخورید و بیایید . منم ترجیح میدم بیشتر استراحت کنم  .......
گفتم : هر جور صلاح میدونی  ..........
چهارتایی راهی میدون تکسیم شدیم .......... قرار شد. امشب مرغ سوخاری بخوریم ......... یه خیابون خیلی باریک کنار دونر فروشها  رفتیم ..........  نرسیده به کلانتری منطقه  ..... یک رستوران بود که بوی خوش مرغ کباب شده به مشامم . خورد .... بچه ها هم گفتن بریم همین جا ...... داخل که رفتیم . بو تحریک کننده تر شد . مرغ بریان و کباب شده سفارش همه بود ...... یکی از خوشمزه ترین مرغ های کبابی بود که توی عمرمون خورده بودیم ...... یک ونیم پرس هم برای مامان و رضا سفارش دادیم تا اگر گرسنه شون شد بخورند   .......
خانمها که چهار پنج ساعت خوابیده بودن بعد از خوردن شام و تنفس نسیم خنکی که توی میدون به صورتشون می خورد ، سر حال اومدن و هوس خیابون استقلال گردی زد بسرشون ....... اطفاء این هوس ، تا حدود یک نیمه شب طول کشید .

 

                                                                                    پایان فصل بیست و هشتم


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:56 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.